نیمانیما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

نیمای مامان

روز به دنیا اومدنت

1392/6/28 19:46
نویسنده : مامان نیما
434 بازدید
اشتراک گذاری

صبح روز دوشنبه 18 شهریور سال یکهزارو سیصدونود دو ساعت 4 از خواب بیدار شدم چه خوابی که از شبش نخوابیده بودم. تو کلوب از بچه هاخداحافظی کردم و رفتم مثلا که بخوابم ولی اصلا خواب به چشمم نیومد! خلاصه ساعت 4 رفتم حمام، یه دوش حسابی گرفتم غسل حسابی کردم اومدم بیرون حاضر شدم. 

بابابی تا آخرین لحظه خواب بود پسرم میخواست واسه طول روز انرژی داشته باشه. ساعت 5 بود که از اتاقت فیلم برداری کردیم من کلی بهت خوش آمد گفتم بابایی هم برات آرزوی سلامتی و سعادت کرد و راه افتادیم به سمت بیمارستان. ساعت 5:45 دم در بیمارستان بودیم تو خواب خواب بودی عزیزم حس میکردم که خوابی و دلم نمیومد سرزده بیام بیدارت کنم دعا میکردم موقع زایمانم بیدار باشی ییهو غافل گیر نشی پسرم.

ساعت 6 رفتیم پذیرش بابای فرم مخصوص رو پر کرد فیلم برداری هم درخواست داد رفتیم طبقه چهارم دکتر مرصوصی گفته بود 7 بیمارستان باشین ولی من مثل همیشه زود رفتم که بتونم اتاق خصوصی بگیرم. اون روز دکتر مرصوصی 5 تا سزارینی داشت. اولیش من بودم خدا رو شکر اونجا زود رفتنم به درد خورد! سوند نداشتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم از سوند متنفرم! مامان و مه لقا و مینا و مهشاد مهشید هم بیرون اتاق عمل منتظر بودن. من لباس بیمارستان رو پوشیدم از بابایی شکم بندم رو گرفتم منتظر شدم. ساعت 10:30 بالاخره بردنم تو اتاق عمل کل پرسنل میگفتن چه مامان خوش رویی چه مامان خونسردی همه التماس دعا داشتن منم تا جایی که تونستم برای همه دعا کردم هر کسی که میدونستم اسمش رو آوردم تا دکتر اومد. آها راستی وقتی منتظر بودیم تا دکتر بیاد و صدامون کنن برای عمل ازم فیلم برداری کردن مصاحبه کردن راجع به نیمای گلم ازم پرسیدن راجع به اسمش ازم پرسیدن تا دکتر اومد. 

خلاصه شروع کردن روی شکمم بتادین میریختن من یخ زدم بهشون گفتم پمپ درد میخوام گفتن دکتر باید بگه به دکتر گفتم گفت بیمارستان تموم کرده خلاصه فهمیدم باید امشب از درد به خودم بپیچم! داشتم تو دوربین نگاه میکردم و بای بای میکردم که دیگه نفهمیدم چی شد، بیهوش شدم به درخواست خودم.

وقتی به هوش اومدم دردی تو وجودم بود که با هیچ دردی قابل مقایسه نبود دوست داشتم هنوز حامله باشم ولی اون درد رو نکشم خیلی خیلی شدید و بد بود مسکن بهم تزریق کرده بودن ولی فکر کنم خیلی ضعیف بود. نمیدونم چقدر طول کشید تا آوردنم تو بخش. همه اومدن تو اتاقم خوشحال بودم که اتاق خصوصیه همه دور و برم بودن نیمایم هنوز ندیده بودمت تعریفت رو شنیده بودم که کل مشتت تو دهنت بوده همون لحظه اول. مامان قدات بشه که گرسنه ات بوده عزیز دلم! قلب

بابایی ازت فیلم گرفته بود و عکس گرفته بود کلی و میگفت کپی خودته! 

عصر شد همه رفتن خاله مه لقا موند پیشم دلم داشت ضعف میرفت خیلی گرسنه ام بود از دیشبش دیگه هیچی نخورده بودم دلم میخواست در و دیوار رو گاز بزنم تا این که ساعت 8 شب یواشکی پرستارا یه کم آب کمپوت خوردم خاله مهلقا داد بهم داشت گریم میگرفت از زور گرسنگی. درد هم امونم رو بریده بود صدام در نمیومد به خاطر اون لوله که کرده بودن تو حلقم تو اتاق عمل. سرفه ام میگرفت و درد امونم رو میبرید ولی همه اینها رو وقتی تو رو کنارم میدیدم فراموش میکردم.

بدترین لحظات من موقعی بود که دیدم شیر ندارم تو رو که اونهمه گرسنه بودی سیر کنم دلبندم! عزیزم گریه میکردی مثل ابر بهار اشک میریختی ولی مامانت هیچی تو سینه اش نداشت بده تو بخوری سیر بشی عزیزتر از جونم! ای کاش میمردم اون لحظات رو نمیدیدم که اونهمه لباتو اینور اونور میکنی دنبال سینه پر از شیر میگردی! پرسنل بیمارستان هم که مثل این جلادا نمیذاشتن به بچم یه چیکه شیر خشک بدم میگفتم بابا من شیر ندارم میگفتن همون یه قطره برای بچه کافیه ولی بچه من گرسنه بود! سیر نمیشد از گریه هلاک شد از حال رفت طفلکم! گریه

خلاصه تا فرداش شد ساعت 7 صبح بابایی اومد کم کم شروع کردیم کارای ترخیص رو انجام بدیم دکتر مرصوصی اومد سر زد داروهاشو داد و رفت دکتر نریمان هم اومد نیما رو ترخیص کرد و رفت ما هم ساعت 11.40 اومدیم سمت خونه.

حیف که از ورودت به خونه فیلم نگرفتم پسرم یادم رفت سرم خیلی شلوغ شد نتونستم بعدا یادم افتاد که خیلی خیلی پشیمون شدم عزیزم.

امیدوارم همیشه و همیشه صحیح و سلامت، کامیاب و موفق، شاد و سعادتمند باشی.ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)