نیمانیما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

نیمای مامان

بدون عنوان

خیلی مامان تنبلی هستم خیلی...چند ساله که ننوشتم، ولی الان داشتم عکسای اتاقتو میدیدم، شیرین ترین دورانی بود که با هم داشتیم. نیمای من داری بزرگ میشی و تمام خاطرات شیرین کودکیت... فقط خاطرات برام میمونه. سالم و شاد باش! زندگی زیبا نیست اما تو زیباترین نقطه در زندگی من و بابایی! دوستت داریم با تمام وجود! ...
22 تير 1396

قدمهای کوچک و استوار...اما لرزان!

فدای تو عسلکم بشم من پسر خوبم، ممنونم که نمیذاری انتظار و نگرانی مامان همیشه طولانی بشه. از یکسالگیت به اینطرف همیشه نگران بودم که نکنه دیر راه بیوفتی. دکتر امامی گفته بود که تا 15 سالگی راه میوفته و اگه کالسکه اش رو راه میبره پس راه میره دیگه نباید به چیزی فکر کنی..اما من ...مادر دائم النگران... همیشه تو این فکر بودم که چرا راه نمیری به تنهایی! اصلا حواسم به این مسئله نبود که شما یک آقای صبور و آرام هستی که نمیخوای عجله کنی برعکس مامانت و عییییییییییییییییین بابا جونی! قربون خدا برم که قیافت عین خودم شده و اخلاقت عین پدرت! خلاصه شما دو هفته پیش در تاریخ 13/09/93 اولین قدمهاتو برداشتی قبلش هم کمی تاتی تاتی میکردی اما قدمهای هدف دار برای ر...
26 آذر 1393

و اما یکسالگی کنجد!

18 شهریور 92 قدم روی چشممون گذاشتی، و 18 شهریور 93 اولین سال با ما بودن رو جشن گرفتیم. خودمون سه تا به قول یه خواننده: سرمون گرمه، ما سه تایی جمعمون جمعه!  امیدوارم همیشه همینطور شاد وسلامت باشیم همگی. خوشگل مامانی عزیز دلمی! انقدر تو این یکسال پستی و بلندی دیدم که به اندازه 40 سال مادر بودن رو با رگ و پوستم درک کردم. واقعا نمیدونم مامان خودم بعد از اینهمه سال چه صبری داشته و چه روزای سختی رو گذرونده تا ما 5 تا به ثمر برسیم. عزیز دلم، ای کاش روزی برسه که خودت شاهد پاگرفتن و بزرگ شدن هر لحظه جگرگوشه ات باشی و ببینی هیچ لذتی برای پدر و مادر سلامتی و بزرگ شدن پاره تنش نیست. امسال نشد برات جشن مفصل بگیرم و میدونم تو هم با من همفکری ...
4 مهر 1393

اولین نشستن بعد از سینه خیز

تو تاریخ 18 تیر بود داشتی مثل همیشه سینه خیز با سرعت برق میرفتی سمت اتاق ییهو برگشتم دیدم دستتو گرفتی به بوفه و نشستی!!! نیما باور نمیکنی که ماهها و روزها بود منتظر این لحظه بودم دائم نگران بودم که خدای نکرده مشکلی در ستون فقراتت هست که نمیتونی بنشینی مثل همه بچه های همسن و سالت ولی اون روز به قدری خوشحالم کردی که نمیتونم توصیف کنم! زندگیم با وجود تو سرشار از مهربونی شده! نیمایم مهربونی رو قبل از تو بلد نبودم... گذشت قبل از تو برام معنا نداشت... هر چی که بود کینه بود و نابخشودن گناهان بخشودنی دیگران! از وقتی وجودم به وجودت بسته شد زندگی برام معنا شد. نیما عاشقتم با تمام سلولهای بدنم! زندگی با تو چقدر قشنگه خوب من!   ...
5 شهريور 1393

تب، این بلای جان!

نیمای قهرمان من، هفته پیش که از ویروس گوارشی صحیح و سلامت خلاص شدی خدا رو هزار مرتبه شکر کردم که بدون دردسر این ویروس بدحنس رو از بدنت بیرون کردی. غافل از این که یه ویروس از خدابی خبر دیگه در کمین نشسته! از راه رسید و تو رو دچار تب و بی حالی کرد! پریشب خیلی اذیت شدی و شدیم! من و پدرت خیلی خسته بودیم خصوصا من دیگه داشتم کم میاوردم و ناخواسته یه داد سرت کشیدم! منو ببخش عزیزم! بعدش فهمیدم چرا اینطوری میکنی به خاطر تبی بود که داشتی و من نادون نفهمیده بودم! دستای خودم انقدر داغ بود که نفهمیده بودم جگر گوشم داره میسوزه و به خاطر اونه که کلافس! خلاصه قطره دادیم کمی پاشویه ات کردیم و تو بعد از کلی اشک ریختن و ریش کردن دل ما به خواب رفتی اما تا...
17 خرداد 1393

مروارید های خوشگلتو قربون!

عسلکم، روز شنبه 10 خرداد 93 برای اولین بار دیدم یه مروارید کوچولو از لثه های خوشگلت زده بیرون! داری بزرگ میشی عشق و امیدم! نمیدونم این حس قشنگ رو چطوری باید قدر دونست و چطوری باید جاودانش کرد! هر چی پیش میریم نگران میشم این همه عشق با بزرگ شدنت کم نشه! عزیزکم دوست داشتنت تنها حس واقعییه که تجربه اش کردم! هیچ وقت از دستش نخواهم داد! دوستت دارم نیما جان ...
17 خرداد 1393

و این منم یک مامان تنبل!

سلام عشق عزیزم، ببخش این مامان تنبلو که نمیتونه یه لحظه از تو غافل بشه و بیاد اینجا یه سر بزنه! خیلی وقته برات هیچی ننوشتم و هیچی ازت اینجا نذاشتم. دلم برات تنگ میشه حتی وقتی خوابی، حتی وقتی میذارمت تو اتاقت میام به کارای خونه برسم، دلم برات تنگ میشه باور میکنی؟! بعضی وقتا مجبورم بذارمت پیش بابایی برم بیرون به کارام برسم تا برگردم خونه دل تو دلم نیست، چه کردی با من عزیزکم!؟ دوست دارم لحظه لحظه بزرگ شدنت رو اینجا ثبت کنم، تمام تغییرات رو، اولین غلت، اولین طنین صدا، اولین نشستن، همه اولین ها، اما عزیزی گفت: اگر سرگرم وبلاگ نویسی باشی از لحظه غافل خواهی بود! و کاملا درست گفت لحظاتی هست که اگر اینجا باشم از دیدنت و زندگی کردن با تو محروم م...
26 فروردين 1393

میخوام بهت بگم...

دوستت دارم...همین! یک هفته اس که پاهای خوشگلتو میاری بالا که ببری دهنت ولی شکم قلمبه ات اجازه این کار رو بهت نمیده عشق مامان...الهی بگردم دورت  بعدش بازم میخوام بهت بگم دوستت دارم... اینجا داشتم تو کالسکه میخوابوندمت دیدم یه فرشته کوچولو داره از تو تراس نگاهت میکنه... ...
24 بهمن 1392

روزهای سخت سرماخوردگی کنجدم

عزیز دلم اولین سرما خوردگیت رو تو تاریخ 92/10/01 تجربه کردی! سرفه هات خیلی بد بود بابایی وقتی دید گفت زیاد نیست دکتر میبریم دارو زیادی میده خودش خوب میشه پسرم! فرداش شد دیدیم اصلا رو به بهبود نیستی بدتر هم شدی... رفتیم دکتر تعطیل بود مجبور بودیم ببریمت بیمارستان کسری یه خانم دکتر مهربون به اسم دکتر یوسفی ویزیتت کرد گفت از کسی گرفته گفتم بله خاله گرامی!!! خلاصه شربت و قطره بینی و ... پسرکم خیلی سختته دارو خوردن اذیت میشی فدات شم چاره نیست باید بخوری که خوب شی عزیزم! اینم عکس روزهای سخت سرماخوردگی ...
12 دی 1392