روز اولی که فهمیدم هستی
یکشنبه 2 بهمن 1391 بود، مامانت حالت های خاصی داشت، یه بار دیگه که اومده بودی تو دلش و یهو پر کشیده بودی و رفته بودی هم این حالت ها رو داشت ولی چون خیلی ازش گذشته بود باورش نمی شد که دوباره دلت واسه مامان تنگ شده باشه و اومده باشی پیشش!
ساعت 11 بود یهو به سرش زد گفت برم یه بی بی چک بگیرم شاید معجزه بشه! خلاصه رفت از داروخانه یه بسته اسید فولیک و یه بی بی چک خرید و اومد خونه... 10 دقیقه بعدش داشت از خوشحالی گریه میکرد. آخه باور نمی کرد تو دوباره اومدی تو دلش! چسبیدی به دلش! و دیگه هم نخواهی رفت عزیز دلم!
با ناباوری زنگ زد به شوشو، اونم سر جلسه بود نمی تونست حرف بزنه، مامانی بهش گفت :...میدونی چی شده؟ گفت الان نمی تونم صحبت کنم، مامانی گفت: بی بی چکم + شده! و تلفن رو قطع کرد!
مامانی بلافاصله رفت آزمایشگاه نمونه خون داد که بابایی هم مطمئن بشه!
عزیز دل مامان، اومدنت مبارک باشه میدونم چه فرشته ای میشی و بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهت هستم عزیزم