نیمانیما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نیمای مامان

روز اولی که فهمیدم هستی

یکشنبه 2 بهمن 1391 بود، مامانت حالت های خاصی داشت، یه بار دیگه که اومده بودی تو دلش و یهو پر کشیده بودی و رفته بودی هم این حالت ها رو داشت ولی چون خیلی ازش گذشته بود باورش نمی شد که دوباره دلت واسه مامان تنگ شده باشه و اومده باشی پیشش! ساعت 11 بود یهو به سرش زد گفت برم یه بی بی چک بگیرم شاید معجزه بشه! خلاصه رفت از داروخانه یه بسته اسید فولیک و یه بی بی چک خرید و اومد خونه... 10 دقیقه بعدش داشت از خوشحالی گریه میکرد. آخه باور نمی کرد تو دوباره اومدی تو دلش! چسبیدی به دلش! و دیگه هم نخواهی رفت عزیز دلم! با ناباوری زنگ زد به شوشو، اونم سر جلسه بود نمی تونست حرف بزنه، مامانی بهش گفت :...میدونی چی شده؟ گفت الان نمی تونم صحبت کنم، مامانی گفت:...
24 تير 1392

هفته 27 و شروع ماه هفتم

نیمای گل، امروز قیامت کردی پسرم تو شکم مامان! به قدری شیطونی کردی که مامانی ازت عکس گرفته بعدا به خودت نشون بده ببینی تو هفته 27 چیکاره بودی! امیدوارم بتونم مامان خوبی برات باشم عزیزم.  ...
4 تير 1392

نیمای شیطون من

ماشالا به جون عزیزت عزیز دلم، مامی قربون اون لگد زدنت بره  لگداتو دارم حس میکنم! قشنگترین حس دنیا! واقعا چطوری میشه که آدم از لگد زدن یکی دیگه به بدنش اینقدر خرکیف بشه آخه؟!  نیما جون خودت بگو! چطوری میشه اینهمه عزیز باشی برای مامی آخه!؟  امروز هم رفتم برای سونوی آنومالی هفته 20، برای اولین بار پدرت هم دیدت، اشک تو چشماش حلقه زده بود! دستات کنار صورتت بود، انگشتای کوچولوتو به وضوح دیدیم، کف پاهات ... نیمرخ صورت زیبات! وای عزیزم کاش خودت هم بودی و این صحنه زیبا رو میدیدی! نیمایم، همیشه باش، سالم، شاد، خوشحال، کامروا و عاقبت بخیر! ...
16 ارديبهشت 1392

ای جونم... نیمای عزیزم، عسلم... قربون روی ماه ندیدت بره مامی

نیمای گلم، میدونستم نیمایی... اما امروز رفتم دکتر، که ببینه تو چی هستی که اینقدر عزیزی!  دکتر تا نگاه کرد گفت: اینم یه گل پسره! ای جونم... هر چند هیچ فرقی برای مامی نداشتی که دختر باشی یا پسر. همیشه تو دلم فکر میکردم یه دختری مثل خودم با موهای لخت و چشمای کوشولو  خیلی خوشحالم که هستی، خیلی خوشحالم که دارمت عزیزم، امیدوارم از زندگیت همیشه راضی باشی و همیشه شادی و خنده از لبای قشنگت پاک نشه. نمی دونم خوشحالیمو چطوری بگم، نمی دونم چطوری بغلت کنم اما خیلی خیلی دوستت دارم... بیشتر از همه ذرات عالم دوستت دارم "نیما" یم! ...
18 فروردين 1392

اذیت هات هم مثل خودت شیرین هستن

مامانی رو اذیت نکن کنجدم، الان 8 هفته شده که اومدی، خیلی برای مامانی دیر گذشته، خیلی دیر!!! هر روز به اندازه یک سال! هر روز یه چشمه به مامی نشون میدی که می تونی چه آتیشی بسوزونی، عزیزم کنجدم، بذار مامی بخوابه نمی ذاری شبا به موقع بخوابه... همش حالش رو بد می کنی!  کاش از الان میدیدمت، دوستت دارم یه دنیا و نمی دونم چطوری صبر کنم تا مهر سال دیگه که چشمم به روی ماهت روشن بشه.   ...
5 اسفند 1391